ایلحانایلحان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

نازبالام ایلحان قندعسل مامانی و بابایی

ایلحان پادشاه قلب مامان و باباش

ایلحانم،خبر خبر هفته بعد یکشنبه میریم پیش بابایی آخه دلمون واسه بابایی یه ذره شده،قربونش برم این دفعه کاراش طول کشید واسه ما پرواز رزرو کرده بریم پیشش، بریم چند روز خوش بگذرونیم بعد بیایم واسه عید کلی برنامه داریم یواش یواش اونارو انجام بدیم. زندگیم، نفسم،خیلی دوست دارم.بوس مامانی   ...
30 بهمن 1391

شش ماهگیت مبارک ایلحانی

٢٦ بهمن ١٣٩١ (١٨٠ روزگی غنچه زندگیم). قربونت بشم که ماشاالله بزنم به تخته واسه خودت یه پارچه آقا شدی عشق مامانی.اونقدر کارای جالبو حیرت انگیز داری که نگو ....مثلا وقتی ...ABCD میخونم نگات هر طرفی که باشه تابلوی الفبای انگیلیسی تو پیدا میکنی بهش نگاه میکنی و میخندی. دومی اینکه پلنگ صورتی که دایی جون برات خریده رو میذاری رو پاهاتو بلندش میکنی.....با روروک فقط می دویی پسرکم اول قدم بزن بعد شروع به دویدن بکن.   ایلحانم غذای کمکی تو از پنج روز پیش شروع کردم فرنی رو خیلی دوس داری اونقدر خوشمزه میخوری که نگو. فردا هم جمعه است شنبه میریم واکسن تو میزنیم پسر گل مامانی . ایلحانی خیلی دوست دارم.بوس   ...
26 بهمن 1391

ایلحان یکی یه دونه

  ایلحـــــــــــان، دنیــــــــای مـــــن، نـفـــــس مامانی، اولین بار بدون هیچ استرس و ترسی خودم بردمت حموم آخه تا حالا همش با کمک بابایی یا مامان طلا یه بارم با خاله شهلا حمومت کردم، امروز کلی آب بازی کردیم و خوش گذروندیم وقتی میخواستم لباساتو بپوشونم یه کم نـــق نـــــق کردی که  گذاشتمت تو روروک خنده اومد پشت لبات.بوس ایلحانم   ...
20 بهمن 1391

پسر گلم با آدم برفی

ایلحان، زندگی مامان امروز پانزدهم بهمن ماه مرواریدهای کوچیک و خوشگلی رو زمین تبریز نشسته بود، بیرون اونقدر خوشگل شده بود که نگو، با بابایی رفتیم تو کوچه همسایه هامون یه آدم برفی درست کرده بودن یه عکس خوشگلم انداختیم.دوست داریم ایلحانی.  ...
16 بهمن 1391

عشق مامانی

  ایلحانم، ابروهات دارن بیشتر می شن ... موهات کم کم دارن پرتر می شن! تو داری تغییر می کنی... مچ دستت داره تپل می شه.. ران پایت هم همینطور... چشم نخوری پسرکم... ایلحانم... پاره تنم... وقتی در آغوشت می گیرم و قلبت را به قلبم می چسبانم انگار دلم که همان عرش است می لرزد... چشمهایم را می بندم و شکر می کنم از بابت حضورت از بابت خنده هایت از بابت تر و تازگی ات از بابت همه چیزهای خوبی که در توست و با توست... چشمهایت که بسته اند و خوابی، دنیا ساکت است و بی حرکت. اما امان از وقتی که چشمهایت را باز کنی... انگاری ولوله می افتد... همه چیز کم کم رنگ می گیرد ، بو می گیرد، شکل می گیرد، زیباست... بسیار زیباست... رنگ مش...
1 بهمن 1391
1